سال 1367 با همسرم ازدواج کردیم و اهل تهران هستیم و تهران زندگی می کنیم ، دو سال بعد تصمیم گرفتیم بچه دار شویم ، اما همسرم خارج از رحم باردار شد و بعد از آن دیگر نتوانستیم بچه از خودمان داشته باشیم.
پزشک های زیادی مراجعه کردیم ، اما گفتند امکان بچه دار شدن همسرم وجود ندارد ، من همسرم را دوست داشتم و به همین علت توافق کردیم تا از پرورشگاه بچه بیاوریم ، آن زمان هلال احمر این کارها را انجام میداد.
رفتیم هلال احمر و به دادگاه معرفی شدیم تا صلاحیت مان تائید شود ، پس از دو سال پیگیری و در نوبت قرار گرفتن ، بالاخره اوایل سال 1374 از هلال احمر تهران به هلال احمر شیراز معرفی شدیم تا فرزندی شیرخوار و دختر که خودمان دختر انتخاب کردیم را تحویل بگیریم ، یک دختر 3 ماهه شیرخوار ( با نام طاهره ) را از هلال احمر شیراز تحویل گرفتیم و به تهران برگشتیم و به ثبت احوال معرفی شدیم و اسمش در شناسنامه مان ثبت شد.
از ابتدا مهر این بچه براحتی تو دل من و همسرم نشست و بزودی یادمان رفت که فرزندخوانده مان است ، از همان ابتدا سعی کردیم از هیچ بابت برایش کم نگذاریم از هر نظر ... مهد کودک گذاشتیمش و سپس مدارس غیر انتفاعی ، سفرهای ایرانگردی بیشتر شهرها بردیمش ، سوریه ، کربلا ، مکه رفتیم و ... تا اینکه دیپلم گرفت ، دانشگاه هم قبول شد اما انصراف داد ، بگذریم از اینکه در هیچکدام از مقاطع تحصیلی موفق نبود.
داستان از زمان دوران راهنمایی اش شروع شد که از مدرسه فرار میکرد و در پارک ها با پسران رفیق می شد و ... بارها غیرمستقیم او را تشویق میکردم که درسش را بخواند و رفتارش را تغییر بدهد و سعی کردیم با همراهی کردن و رفاقت او را بیدار کنیم ، تا اینکه وارد دبیرستان شد.
از آن موقع زیاد سوال میکرد که چرا من شبیه شما نیستم یا چرا بچه دیگری نمی آورید تا من یک خواهر یا برادر داشته باشم و سوالات مختلف که نکنه من بچه شما نیستم ، دائم سوال میکرد آیا من بچه شما نیستم و آیا منو شما از پرورشگاه آوردید ؟ ما دلمون نمیآمد بهش واقعیت را بگیم ، اما سعی میکردیم دروغ هم بهش نگیم و یکجوری طفره می رفتیم ، حتی بارها میگفت اگر من بفهمم بچه واقعی شما نیستم و اینقدر شما برایم زحمت کشیدید ، سعی میکنم بچه دیگری برای شما بشم و خیلی بهتر از الان خواهم شد.
زیاد کنجکاوی میکرد ، تا اینکه یک روز در سال 1391 مدارک پزشکی خانمم را دیده بود و کلمه نازایی همسرم را در مدارک دیده بود و از خانمم جویا شده بود و خانمم هم غافلگیر شده بود و مجبور شده بود که واقعیت را به دخترم بگوید ، من هم مجبور شدم برایش توضیح دادم که ما بچه نداشتیم و دوست داشتیم بچه داشته باشیم و ... سعی کردیم احساسمان را به او منتقل کنیم و از روانشناسان هم کمک گرفتیم ، اما معلوم بود که از این بابت مشکلی برایش پیش نیامده و انگار خیلی راحت از قبل هم پذیرفته بود.
انگار منتظر بود تا واقعیت را بفهمد و بدنبال آزادی و خوش گذرانی برود و انگار منتظر بود تا بهانه ای داشته باشد تا تعهدی نسبت به حرف شنوی از من و مادرش نداشته باشد .
یواش یواش رفتارهاش آشکار شد تا اینکه یک روز در اسفند ماه سال 1392 همسرم ( مادرش ) را با چاقو تهدید میکنه که باید طلاهات را بفروشی و 5 میلیون تومان به من بدی تا بدهم به دوست پسرم ، چون به دوست پسرم قول دادم که بهش این پولو بدهم ، متاسفانه با پسری رفیق شده بود و از دروغ به او گفته بود که پدرم دارای شرکت است و پولدار و ... و به پسره قول داده بود براش ماشین میخره و ... و پسره هم از فرصت استفاده کرده بود.
همسرم ماجرا را به من اطلاع داد ، سعی کردم دخترم را هوشیار کنم و راهنمایی اش کردم و بابت این کار بخشیدمش و سعی کردم کمکش کنم تا بفهمد که من و همسرم دوستش داریم ، اما دخترم بیشتر سوء استفاده کرد و از آن به بعد بارها به آن پسر سفته های 3 میلیون و 17 میلیون و 15 میلیون تومان داد ، دخترم هیچگونه همکاری با من ومادرش نکرد و دائم در حال اطلاع دادن جزئیات زندگیمون به آن پسره بود و آن پسر هم دائم از طریق پیامک من و همسرم را تهدید میکرد تا پولی را بدست آورد ، دخترم حدود 25 میلیون تومان بابت اینکارهاش به من و همسرم ضرر زد و برای آن پسر خرج کرد ، بارها کلانتری و دادسرا مراجعه کردیم و از آن پسر شکایت کردیم ، گفتند دخترتان 18 سالش گذشته و خودش باید شکایت کنه ، دیگه من و همسرم از رفتارهای او و آینده اش و خطراتی که هم خودش را تهدید میکنه و هم ما را ، خسته شدیم.
همش میگه که من زندگیتون را به جدایی میکشانم و نمی زارم روز خوشی داشته باشید ، به همین خاطر به دادسرای سرپرستی محجورین و اداره بهزیستی مرکز و بهزیستی استان فارس مراجعه کردیم که به قانون یا بهزیستی برگردونیمش ، اما گفتن چون 18 سالش گذشته نمی توانیم کاری براتون بکنیم و میگویند نهایتا" می توانید او را از خانه بیرون بیندازید ، و یا اگر کسی هست که بخواهد حضانت او را بعهده بگیره ، ما حضانت را به آنان بدهیم .
آخه دختر 20 ساله را بندازیم بیرون از خانه ، آخر و عاقبت چه خواهد شد ؟ پس قانون چرا راهکاری ندارد ؟ فقط هر جا میرویم میگویند شما مسئولیتی ندارید و از خانه بندازیدش بیرون ؟؟؟ از رسانه ها خواهش میکنم صدای ما را به مسئولین قضایی و بهزیستی مرکز و بهزیستی استان فارس و افراد خیر برسانند تا مسئله بصورت قانونی حل شود که یا ایشان را برگردانیم و یا هرکس حضانت ایشان را می تواند بعهده بگیرد و یا اگر پدر و مادر واقعی اش را میشناسند ، ایشان را به خانواده اش برگردانیم . چون ما دیگر نمی توانیم مسئولیت ایشان را بعهده بگیریم ، چون هیچگونه حرف شنوی از من و همسرم ندارد.