طنز؛
رفتم داخل.سلام کردم ولی بازپرس جواب نداد. چون سرش شلوغ بود ، شاید نشنید. مجدداً سلام کردم. البته از ته حلق و غلیظ! همانطوری که پرونده‌ای را ملاحظه می کرد، گفت:" کارتون چیه؟" گفتم:" قربان، در صورت امکان می‌خواستم ضامن آقای ....فرزند غلامحسین بشوم تا انشاالله روز دادگاهی که معرفی‌اش می کنم..."
کد خبر: ۷۵۰۱۰۲
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۳:۳۳ 31 May 2019

تابناک هرمزگان، راشدانصاری؛ رفته بودم دادسرا _ چیه؟ شما هم مثل نگهبانهای دَم در ِ دادسرا و دادگستری فکر می‌کنید حتماً مشکلی داشتم و یا دارم که رفتم دادسرا؟! آخه این عزیزان همه را به یک چشم نگاه می‌کنند و فکر می‌کنند هر کسی وارد دادگستری و دادسرا شد ، بی شک یا دزد است یا قاتل و یا ...... _ خیر، رفته بودم دادسرا دیدن ِ دوستی. 

مثل مور و ملخ آدم ریخته بود آن جا. صف آقایان از خانم ها کمی طولانی تر بود. امیدوارم روزی برسد که برای رفتنم به دادسرا مجبور نباشم داخل صف‌های طویل بایستم .چون هم پا درد دارم و هم کمر درد!
وارد که شدم، در طبقه اول ساختمان دیدم عده‌ای را با دستبند و پابند بسته‌اند به هم. شبیه قطار شده بودند. درست مثل قطارهای ایران حرکت می کردند. کُند و پر سر و صدا!
یکی از جوانهای اتصالی! (متصل به هم) مرا شناخت. پسر غلامحسین همسایه‌مان بود. سلام کرد...گفتم:" شما این جا چه کار می کنی؟" گفت:" موتورسیکلتم رو گرفتن." گفتم:"خب چرا دستبند زدن دستت؟" گفت:" جریانش مفصله! فقط یه کاری بکن استاد. اگه آشنایی داری بگو بازداشتم نکنن..." گفتم:" باشه ، یکی از این شعبه ها با دوستی کاری دارم ، بعداً بر می‌گردم ببینم می‌تونم کاری کنم یا نه"
رفتم طبقه دوم و متأسفانه وضع آنجا هم دست کمی از طبقه اول نداشت. آن قدر شلوغ بود که سگ صاحبش را نمی‌شناخت. اما اینجا هم یکی مرا شناخت! جالب است هر جا که دوست داری ناشناس بمانی ، مردم لج می‌کنند و بیشتر می‌شناسنت! ولی بر عکس هر جایی که دوست داشته باشی شما را بشناسند، نمی‌شناسند! خودت را معرفی می‌کنی، هیچ... نام دو سه تا از کتاب‌هایت می‌بری ، هیچ! اسامی مستعارت را می‌گویی، هیچ....
از طریق راه پله خودم را با اهن و تلپ رساندم طبقه سوم که دفتر دوستم آن جا بود. در آنجا نیز دیدم عده‌ای جوان زنجیری! (زنجیر شده) و دستبند به دست نشسته‌اند و مهارشان در دست پلیسی است که به ظاهر نقش ساربان را بازی می‌کرد.
با کمال تعجب یکی از جوانها بلند شد و به محض بلند شدن دومی هم اجباراً به خاطر کشیده شدن دستبند... بلند شد و سومی و چهارمی و....بلند شدند. جوان اولی گفت:" استاد ، من شما رو توی تلویزیون دیدم. بالاخره آدم مشهوری هستی! برام کاری بکن...."
گفتم:" شما جرمتون چیه؟" گفت:" موتورسیکلتم رو گرفتن." گفتم:"عجب! امروز همه مشکل موتوری دارن!" بعد هم فکر کردم شاید گواهینامه نداشتن. درست مثل خودم ....
دیدم بقیه جوان های اتصالی(متصل به هم!) یک صدا گفتند:" ما همه مشکل موتوری داریم استاد!"
دوستم را که دیدم ، برگشتم طبقه اول. دیدم علاوه بر پسرغلامحسین تعداد دیگری هم التماس دعا دارند. گفتم:" شماها جرمتون چیه ؟" همگی گفتند، امان از این موتورسیکلت آقا....!
تعجب کردم. (فکر کردم دوربین مخفیه!)
خانمی که گفتگوی بنده و بچه ها را گوش می‌کرد، نزدیک شد و یواشکی گفت:" پدرجان ، اینا به شما راست نمی گن. احتمالاً جرمشون چیز دیگه است...مگه می شه این همه جوون به خاطر موتورسیکلت دستگیر شده باشن"
یواشکی گفتم:" درسته خانم، واقعاً این همه خلاف برای کردن داریم! حالا چرا موتور..."
گفت:" بله؟"
خودم را به نشنیدن زدم.
رو به جوانها عرض کردم:" بچه ها مطمئنید همه‌تون مشکل موتور دارید؟"
یک صدا گفتند:" مطمئن باش که حقیقت گفتیم"
به هر حال دلم سوخت و رفتم خدمت بازپرس مربوطه. البته این که می‌گویم رفتم فقط صرفاً به خاطر کوتاه تر شدن مطلب است. چون حدود یک ساعتی معطل شدم تا اجازه دادند! و در آن مدت سوژه‌های زیادی را برای نوشتن و کِش دادن مطلب پیدا کردم.
به هر حال سربازی گفت:" برو تو بینم!"
رفتم داخل.سلام کردم ولی بازپرس جواب نداد. چون سرش شلوغ بود ، شاید نشنید. مجدداً سلام کردم. البته از ته حلق و غلیظ! همانطوری که پرونده‌ای را ملاحظه می کرد، گفت:" کارتون چیه؟" گفتم:" قربان، در صورت امکان می‌خواستم ضامن آقای ....فرزند غلامحسین بشوم تا انشاالله روز دادگاهی که معرفی‌اش می کنم..."
این بار سرش را بلند کرد و نگاه پر معنایی به قد و بالایم انداخت و گفت:"حاجی، از شما بعیده ضمانت همچو آدم‌هایی رو به عهده بگیرید!"
گفتم:" چرا؟ مگه مشکلشون چیه؟"
گفت:" اینا همه شون مشکل اخلاقی و....دارن!"
گفتم:" عجبا! به بنده گفتن مشکلشون به خاطر توقیف موتورسیکلته"
گفت:" درسته البته! چون بیشترشون با موتورسیکلت دخترهای مردمو بلند می‌کردن و تعدادی‌شون هم با موتورسیکلت در سطح شهر و روستاها مواد جابه‌جا می‌کردن....!"
گفتم:" عجب آدمهایی هستن، چرا با موتور آخه! مگه ماشین قحطی بود!...."
گفت:" مگه ماشین برای این جور کارها ساختن؟!"
سریع متوجه اشتباه خودم شدم ، خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم.
بچه‌های پر رو بازهم صدایم می زدند و موتور موتور می کردند، اما بی اعتنا رفتم که رفتم....
انتهای پیام/*

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار