با کاروان حسینی تا اربعین
در روزشمار وقایع حسینی به ایام وداع قافله سالار می رسیم و آماده شدن سپاه ایشان و حضرت زینب (س) که از برادر خود می گویند که غروب هیچ طلوعی را تاکنون بی حسین (ع) ندیده اند.
کد خبر: ۱۱۳۴۱۴
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۹:۰۵ 17 October 2015
در روزشمار وقایع حسینی به ایام وداع قافله سالار می رسیم و آماده شدن سپاه ایشان و حضرت زینب (س) که از برادر خود می گویند که غروب هیچ طلوعی را تاکنون بی حسین (ع) ندیده اند.

به گزارش تابناک ایلام، مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده است و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز سوم محرم، بیست و هفتمین یادداشت وی را می‌خوانید:

سوم محرم

«گفت: چند دِرهم؟

مردان با نگاه به هم، حیا کردند و سر به گریبان بردند.

مهربان لبخند زد.

 گفت: خجل نباشید، آنقدر دِرهم هست که شما را راضی کنم.

بزرگ شان از دیگران رُخصت گرفت.

گفت: شصت هزار دِرهم.

کیسه های درهم را، یک به یک شمُرد و به آنان داد.

گفت: اما به یک شرط!

مردان به او خیره شدند.

بزرگ شان گفت: به چه شرطی؟

قافله سالار گفت: به شرط آنکه زمین کربلا را به صدقه از من بپذیرید، و محبانم را به قبرم رهنمون شوید، و آنان را تا سه روز مهمان کنید!

مردان، مات ماندند و با دیدگانی اشک آلود، عهد کردند تا همیشه میزبان زائران او باشند.

قافله سالار با آنان وداع کرد و از کنار نهر علقمه به راه زد.

خورشید از میان نخل های سر به آسمان کشیده پرتو افشان بود، و او راهی خیمه گاه.

از کنار زنان گذشت.

زنان خیمه گاه، نشسته کنار نهر علقمه هر یک به کاری.

بچه‏ ها دویدند و خود را به آب زدند.

رباب، عبدالله را در آب بازی داد و رقیه صورت اسماء را شُست.

هانیه، فاطمه و سکینه را در پُرکردن مشک های آب یاری داد.

 و زینب، تنها در کنار نهر، به آب خیره مانده بود و دست بر آن می سایید.

ام وهب به او نزدیک شد.

گفت: تنها نشسته اید.

در کنار او نشست.

زینب گفت: این سرزمین برای من دیاری آشناست. گویی سال‏ هایی بی‏شمار در آن زیسته‏ ام، با خاک و سنگ و باد و غبارش خو گرفته ‏ام. خاطرات دوران کودکی ام، وصف این ایام است ام وهب.

گفت: نگرانید؟

زینب گفت: نگران؟!

لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد.

گفت: غروب هیچ طلوعی را تا کنون بی حسین ندیده ام.

اگر او نباشد، آسمان میل به گریستن دارد، خورشید از طلوع شرم می کند، و زمین، آرامش خود را از دست می دهد.

دوباره ساکت ماند، و لحظات سپری شد.

 گفت: احساس غریبی دارم ام‏ وهب.

لحظاتی در سکوت، به آب روان خیره ماند،

و خورشید، انوار طلایی خود را بر آب تاباند.

ام وهب گفت: از مادرتان برایم بگویید.

زینب گفت: مادرم؟! از او چه بگویم؟

در این مجال اندک، چه می توان گفت؟

و به تلألو نور خورشید که بر آب می تابید خیره ماند.

گفت: مادرم فاطمه، نوری است که تمام انوار از اوست!» /پ

منبع: مهر
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار