یادداشت آخرین روز زمستان؛
تابناک: گریه های آسمان در آخرین روز زمستان خبر از دلتنگی می دهد، دلتنگی که هنوز شروع نشده. بین خودمان بماند اما، زمستان هر سال آرزو دارد وقت بهار باشد تا چهره سرسبزش را ببیند و نقش و نگار خالق را دریابد اما دریغ که مجبور است قبل از آمدن بهار برود...
کد خبر: ۱۵۷۱۷
تاریخ انتشار: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۹:۰۲ 20 March 2015

آسمان قرمز نیست، ابرها در حیاط آبی سپهر رژه نمی روند، هوا آفتابی است...اما یکهو باران می گیرد، باران می گیرد و در آخرین جمعه زمستان زمین خیس می شود از گریه آسمان...

باران قطع می شود، رنگین کمان در آسمان رخ نشان داده و بهار طنازی اش را به رخ همه می کشد، امسال هنوز نیامده دارد خط و نشان می کشد برای زمستان که زودتر برود، می دانید بهار، زمستان را دوست ندارد.

گریه های آسمان در آخرین روز زمستان خبر از دلتنگی می دهد، دلتنگی که هنوز شروع نشده. بین خودمان بماند اما، زمستان هر سال آرزو دارد وقت بهار باشد تا چهره سرسبزش را ببیند و نقش و نگار خالق را دریابد اما دریغ که مجبور است قبل از آمدن بهار برود...

پیری خسته ای که باران را به خوبی می شناسد می گوید: " این باران، بهار بود، این بهار بود که غم پنجره ها را شست و به هر کسی که پس پنجره غمگین مانده بود با یک عشق بهاری ندا داد، پاک کن پنجره دلتنگی را که هوا دلخواه است، گوش کن مرا، با گوش دلت بشنو " پنجره را باز کن، روز نو در راه است، بهار می آید."زمستان که این صدا را شنید، بار دیگر بغض کرد، نم نمک شروع به باریدن کرد، دلش نمی خواهد برود، می خواهد بهار را ببیند.

حالا دیگر، صدای پای بهار به خوبی به گوش می رسد، چیزی تا شمیم دلنواز قهقه های مستانه شکوفه ها در گلوی باد نمانده، آری بهار دارد خودش را به رخ می کشد.

حالا دیگر چیزی نمانده که سر سفره هفت سینی که ماهی قرمزش آرام و قرار ندارد تا سال تحویل شود بنشینیم و دعای " یا مقلب القلوب و البصار" بخوانیم تا سالمان تحویل شود و ماهی قرمز خواب ببیند که کبوتر شده.

حالا دیگر چیزی نمانده تا زمستان سر شود و عید بیاید، عید بیاید و نجاتمان دهد از سر کردن روزگار با توپ، کاغذ رنگی، بوی تند ماهی. حالا دیگر همه چیز نو می شود، همه چیز بوی تازگی می گیرد.

می بینی زمستان در بین ما هم غریب است، ما هم دوستش نداریم، ما هم می خواهیم برود و بهار و گل های تازه و شکوفه ها بیاید.

حالا که بهار نیامده برای زمستان خط و نشان می کشد، پسربچه ای که زمستان را دوست ندارد و منتظر رفتنش است در این لحظات پایانی برابرش می ایستد و بلند می گوید " روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند.روز و شب دارد.روشنی دارد، تاریکی دارد.کم دارد،بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام می شود,بهار می آید..." حالا خیلی خوشحال است چرا که بهارش آمده...

امسال زمستان در این لحظات آخر حال و هوای دیگری دارد، دلش تنگ است، آشوب است، نمی داند چه کند، می خواهد بماند اما باید برود...

در این میان کودکی که نظاره گر این مسائل است به سراغ دفتر انشایش می رود و می نویسد، موضوع: چرا زمستان اینقدر تنهاست؟

امسال زمستان دلش تنگ است، نمی خواهد برود، خداوند مهربان هم چون زمستان را دوست دارد، برایش یک فرصت دو ساعته ایجاد کرده تا فاصله آمدن بهار با رفتن زمستان اختلاف داشته باشد تا دوباره بهار را نبیند و عشقش سرریز کند تا دوباره بخواهد بماند ومجبور شود با اخم و تخم برود. زمستان چقدر تنهاست...

زمستان جان ناراحت نباش، من هنوز تو را بیشتر از بهار دوست دارم، بیشتر از همه بهار و بهارها... هنوز سرمای تو را با هیچ هوای مطبوع بهاری عوض نمی کنم، هنوز درختان مرده و برهنه تو را با هیچ شکوفه و گل و سبزه ای تعویض نمی کنم. شاید این حرف ها از سر دلداری داردن باشد اما پسرک،  زمستان را دوست دارد...


اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار