خدا بود و زن بود و پنجره ... پنجرهای شیشهای، رو به رؤیاها!
و زنی که تازه عروس بود و آیندهای شیرین را در قاب پنجره، خوشخیالانه از نظر میگذراند... روزهایی گرم و عاشقانه کنار همسر جوانش، روزهای همدلی، همنفسی، همآغوشی، روزهای به پای هم پیر شدن...
خدا بود و زن بود و پنجره... پنجرهای مه گرفته از آهِ گرمِ زنی که داشت مادر میشد، و از پشتِ پنجره، چشم دوخته بود به میوههای نورس درخت انار، و نمیدانست که آیا میوهی دلش نیز، روزی پدر را به چشم خواهد دید؟ ...
خدا بود و زن بود و پنجره ...
پنجرهای نیمهباز، و زنی که کنار پنجره نشسته بود و برای آیندهی مبهم خودش و فرزندان خردسال و شیرخوار و قد و نیمقدش اشک میریخت و سیل صلوات و ختم قرآن و دعا و توسل به راه میانداخت ...
خدا بود و زن بود و پنجره... پنجرهای بسته از سوزِ سرما، و زنی که مادر بود، و میبافت! مثل گیسوی سفیدش، شال و کلاهی برای دردانهاش! و با هر دانه گره، خیالِ خوش میبافت! خیالِ خوشِ روزهای شاد و پر هیاهو کنار فرزند رشیدش... و تماشای قد کشیدنش ... داماد کردنش ... روزهای مادربزرگ شدنش ...
*
و در آن سوی زمین، زیر سقفِ همین آسمان!
خدا بود و مرد بود و پنجره ...
پنجرهای بدون شیشه، روی دیوار شنیِ سنگر نبرد... نبردِ سپیدی و سیاهی، حق و باطل، نبرد میان حزب خدا و حزب شیطان!
و مردی که به هنگامهی رفتن به میدان نبرد، تازه عروسش را سپرده بود به خدایی که همیشه بوده و هست!
و مردی که به زودی پدر میشد و نمیدانست آن مسافر کوچک، رحمت است یا نعمت؟ مونس جان است یا عصای دست؟
و مردی که وقتی میرفت، دست همسر جوان و فرزندان قد و نیمقدش را گذاشت توی دستهای مهربانیِ خدا، که محکم بگیردشان و رها نکند ...
و مردی که لحظهی رفتن، تابِ نگاه در چشمهای بارانی مادر را نداشت، و سر به زیر و آهسته دور میشد، در حالی که زیر لب میگفت: «از من دل بکن مادر!...»
*
روزها میروند، تقویمها ورق میخورد، سالها میگذرد به سرعت حرکت ابرها در بهار، و چهها میگذرد بر این زنها و آن مردها ...
و پس از سالها، حالا خدا و زن و مرد و پنجره، همه در یک قاب، جمع شده اند!
حالا خدا هست و پنجرهی غبارگرفتهی شیشهی اتوبوسی که گذرکرده از مرز غربت و مام وطن را در آغوش گرفته!
و مردی که پس از سالها غربت و اسارت، اینک نفس میکشد در هوای وطن، و روشن شده چشمش به دیدار عزیزانی که با پای پیاده آمدهاند به استقبال از او و دیگر آزادگان، و تمام مسیر جاده را گلباران کرده اند...
خدا هست و پنجره و مردی که چشمهای مشتاق و دلتنگش را از این سوی پنجره، به چشمهای عاشق و بارانیِ زنِ آن سو دوخته است!
خدا هست و مرد و پنجره، و کهنه عروسی که داماد جوانش را پس از سالها دوری و صبوری، اینک نحیف و خمیده در مقابل خود میبیند!
خدا هست و مرد و پنجره، و زن جوانی که با چین پیشانی و چروک دست و سفیدی گیسو، کودک بابا ندیدهاش را به دیدار پدر آورده!
خدا هست و مرد و پنجره، و مادر دلشکستهای که پس از سالها هجران، شاخ شمشادش را تا لحظاتی دیگر در آغوش خواهد کشید!
***
خدا هست و مرد و زن و وطن و پنجره!
گشوده باد این پنجرهها! این پنجرههای خوشسیرت، که حلاوت اینچنین تصاویر شیرینی را در چشم زنان و مردان رنج دیده و غربت چشیدهی وطن چشاندند.
قسم به تار به تار مویی که در جوانی سفید شد، و قامتهای بلندی که خمیده شد، و بازوانی تنومندی که نحیف و نزار شد، و دلهای زنده و شادابی که در غربت و اسارت، مچاله شد!
تا ابد بر سرِ مام وطن، تاج فخر و شوکت خواهید بود ای آزادگان سرافراز!
___________________________________________________________________________________
*یادداشت: فاطمه معین زاده *سردبیر: سمیه همت پور