غرق صحبت‌های حاج خانم شده بودم، صدایش دلنشین بود و با اشتیاق حرف می‌زد درست عین مادری که با تمام وجود بچه‌هایش را بزرگ می‌کند، همه اهالی محل را جذب پایگاه کرده بود و به طریقی دستشان را گرفته بود.
کد خبر: ۱۱۴۰۷۳۳
تاریخ انتشار: ۰۸ آذر ۱۴۰۲ - ۲۲:۲۳ 29 November 2023

به گزارش تابناک چهارمحال و بختیاری، کوچه را تا انتها که رفتم گنبد و گلدسته‌های کوچک مسجد پیدا شد، از آن مسجدهای قدیمی که پر از صفا و صمیمیت است و آدم کیف می‌کند آنجا نماز بخواند، انگار که توی این مسجدها دعاهایت زودتر بالا می‌روند و مستجاب می‌شوند، کمی دور تا دور مسجد چرخیدم تا در ورودیش پیدایش کردم، یک درب کوچک با تابلویی سبز رنگ که رویش نوشته بود پایگاه بسیج حضرت مریم ناغان.

خواستم در بزنم که متوجه شدم در باز است و فقط روی هم گذاشته شده، چند باری به در زدم اما آن‌ قدر صدای صحبت شنیده می‌شد که انگار کسی متوجه صدا نشده بود. سرم را پایین انداختم و وارد شدم.

جلوی در کلی کفش بود و وقتی وارد شدم هر کسی به کاری مشغول بود، کلی خانم دور هم جمع شده بودند، یک عده گوشه پایگاه روی دار قالی نشسته بودند و آموزش می‌دیدند، عده‌ای آن‌طرف‌تر خیاطی می‌کردند، خلاصه که سر همه گرم بود.

کمی چشم چرخاندم و این پا و آن‌پا کردم خجالت می‌کشیدم سوال بپرسم، یک دفعه یکی از خانم‌ها سمتم آمد و با خوشرویی و لبخند بر لب سلام علیک کرد و خوش‌آمد گفت.

سلامش را بی‌جواب نگذاشتم، استرسم کمتر شده بود، اول عذرخواهی کردم که سرخود وارد شدم.

توی صورتم ریز شد و گفت اینجا خانه خودت است اجازه چیه؟ غریبی نکن. از کجا اومدی تا حالا این دور و بر ندیدمت. می‌خواهی عضو پایگاه شوی؟ به صورت ریز نقشش نگاه کردم.

- نه، گفته‌اند اینجا می‌توانم با خانم دارابی‌نیا صحبت کنم، درسته؟

دستی روی چادرش کشید و مقنه‌اش را مرتب کرد بعد هم اشاره کرد به میز انتهای اتاق و خانمی که پشت میز نشسته بود.

- حاج خانم آنجاست بفرمایید

پشت میز نشسته بود و حسابی حواسش به کاغذهای روی میز بود، مدام چیزهایی را یادداشت می‌کرد و برگه‌ها بررسی می‌کرد، انگار متوجه سنگینی نگاه من شده بود سرش را بالا آورد و عینک روی چشم‌هایش را جا به جا کرد.

- جانم عزیزم! با من کاری داشتی.

قیافه خانم دارابی‌نیا به قدری گرم و دوست‌داشتنی بود که ناخودآگاه لبخند زدم و نزدیکش شدم و اصلا متوجه نشدم چطور سر صحبت را باز کردم و حاج خانم را به حرف گرفتم.

برادرهایم از همین پایگاه راهی جبهه شدند

- ابوالفضل و مهرداد که شهید شدند جای خالی‌شان مدام اذیتم می‌کرد. پایگاه همین مسجد خانه دومشان بود، بیشتر وقتشان را داخل پایگاه مشغول کار بودند، از همین پایگاه خیلی‌ها راهی جبهه شدند و شهید برگشتند، ۲ نفرشان هم برادرهایم بودند.

سال‌های سختی بود، با اینکه پایگاه بسیج بیشتر دلتنگم می‌کرد اما دوست داشتم راهشان را ادامه دهم و هرطور شده من هم یک گوشه کار را دست بگیرم. آن زمان‌ها سن و سالی نداشتم. رفتم و عضو پایگاه بسیج شدم. کلاس روخوانی و روان‌خوانی شرکت می‌کردم و دم دست خانم‌ها کار می‌کردم.

همیشه آرزو داشتم معلم شوم

انقدر توی این پایگاه رفت و آمد کرده بودم که دیگر همه فن حریف شده بودم و هر کاری بود انجام می‌دادم. از ۱۲ سال پیش شدم فرمانده پایگاه، کار سختی بود اما دوست داشتم علاوه بر برنامه‌های ابلاغی کاری کنم.

همیشه آرزو داشتم معلم شوم اما بعد از اینکه مدرک لیسانسم را گرفتم شرایط برایم جور دیگری رقم خورد. هر چند معلم مدرسه نشدم اما تلاش کردم به آرزویم در سنگر دیگری تحقق ببخشم.

یکی یکی خانم‌ها و دخترخانم‌های بزرگ و کوچک را جذب پایگاه کردم و دغدغه‌های هر کدام را شنیدم.

در شهرمان مشکلات و گره‌های زیادی وجود داشت

مشکلات و گره‌های کار زیاد بود و وقت دست دست کردن نبود، از همان روز تا به حال برای همه کلاس‌های مختص با شرایط و توانایی برگزار کردیم. از کلاس خیاطی و بافتنی بگیر تا پرورش قارچ و زعفران. در کنارش هم آموزش قرآن و احکام.

اینجا همه مربی‌اند هر کس هر چه بلد است به دیگران یاد می‌دهد

اینجا همه مربی‌اند هر کس هر چه بلد است به دیگران یاد می‌دهد. بچه‌های بزرگتر و آن‌هایی که بیشتر بلدند در درس‌ها به بقیه کمک می‌کنند.

خیلی از خانم‌های محل مشکل مالی داشتند، یا شوهرشان از کار افتاده بود یا فوت کرده بود و خودشان سرپرست خانواده بودند، تا جایی که بشود کمک‌های معیشتی به دستشان می‌رسانیم اما ما با کمک و آموزش به خانم‌ها، هر کدام را یک تولیدکننده کرده‌ایم.

با همین کلاس‌های پرورش قارچ حالا ۲ تا سالن قارچ در ناغان زده شده است و ۱۵ نفر از خانم‌ها مشغول به کار شدند.

آموزش خیاطی هم همین‌طور است، ۱۵ نفر از خانم‌های همین‌جا آموزش دیدند، بعد با کمک وام‌های اشتغال‌زایی و صندوق قرض‌الحسنه توانستد کارگاه تولیدی راه بیاندازند و حالا کارشان حسابی گرفته است.

پایگاه بسیج منبع خیر شده است

خدا روشکر پایگاه بسیج منبع خیر شده خیلی وقت‌ها که یکی از دخترهای پایگاه قصد ازدواج داشته همه اینجا دست به دست هم دادیم و راهی خانه بختش کرده‌ایم. 

غرق صحبت‌های حاج خانم شده بودم، صدایش دلنشین بود و با اشتیاق حرف می‌زد درست عین مادری که با تمام وجود بچه‌هایش را بزرگ می‌کند، همه اهالی محل را جذب پایگاه کرده بود و به طریقی دستشان را گرفته بود.


همان موقع یکی از خانم‌ها نزدیک شد و گفت: حاج خانم ماشین اومده که وسایل رو بار بزنه، اجازه می‌دهید؟

پنج سال است که گروه جهادی شهید مهرداد دارابی‌نیا را برپا کرده‌ایم

صحبت‌هایش که تمام شد، باز هم بال چادرش را گرفتم و پاپبچش شدم.

- حاج خانم قصد اسباب‌کشی دارید؟ 

این‌بار بلندتر خندید و گفت: اسباب‌کشی که نه، کار جهادی داریم می‌خواهیم بچه‌های پایگاه را بفرستیم اردوی جهادی. پنج سال است که گروه جهادی شهید مهرداد دارابی‌نیا را برپا کرده‌ایم و هر سری به یکی از ۱۶ روستای اطراف شهر می‌رویم.


خانم‌ها اینجا در حد توانشان کمک جمع می‌کنند از لباس بگیر تا خوراکی و لوازم‌التحریر، بعد هم چند‌ روزی در روستا با مردم سپری می‌کنند، کلاس برگزار می‌کنند و هر چه در چنته دارند رو می‌کنند تا مردم روستا آموزش ببینند و توانمند شوند.


چند نفری حاج خانم را صدا زدند، معلوم بود حسابی سرش شلوغ است و معرفت به خرج داده که دست به سرم نمی‌کند. 

خودم را جمع و جور کردم تا رفع زحمت کنم هر چند محیط پایگاه برایم دوست‌داشتنی‌تر شده بود و علی‌رغم استرس‌های بدو ورود الان احساس راحتی داشتم.

موقع خروج صدای اذان مغرب از گلدسته‌های مسجد قدیمی بلند شد، باید نمازم را این‌ بار اینجا می‌خواندم تا حس و حال خوب روزم تکمیل شود.

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار