تابناک فارس به قلم دکتر بهادر باقری،دانشیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه خوارزمی تهران می نویسد:
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت ...
دشت ها و مراتع سبزاسبز
و پربرکت روستاهای اِقلید در شمال استان زیبا و باستانی فارس، محل ییلاق و رفت و
آمد ایل قشقایی بود و سالیان سال، روابطی گاه دوستانه و گاه رقابت آمیز و
نادوستانه بین مردم روستاها و ایلیاتی ها برقرار بود. از همان دوران، آوای گرم و
جانسوزِ موسیقی قشقایی با تمام زوایاو
تاریک روشن زندگی مردم آن منطقه گره خورده بود و با آنکه زبان مردم روستاها نوعی
زبان لری - فارسی بود، اما تقریباً تمام پیر و جوان و مرد و زن، اشعار ناب ترکی
قشقایی بویژه اشعار مأزون را حفظ بودند و هنوز هم با لذت و حیرت می خوانند و جان و
دل خود را بِدان صفا می دهند. ترانه های ناب خاندان بزرگ گرگین پور، فرود، فرهاد،
شهین، افسانه، طهمورث و ... در متن و بطن زندگی ما جاری بود و همچنان هست. مراسم سور
یا سوگی در آن دیار برپا نمی شود مگر در گوشه ای زنان و مردان خاندان گرد هم می
آیند و راز دل و خاطرات تلخ و شیرین فراموش ناشدنی خویش را در زلال چشمه سارِ جاری
این اشعار و آهنگ های بی رحمانه زیبا صیقل و صفا می دهند. اشعاری گاه عاشقانه و
جانسوز و گاه حماسی و پرشور و شعور.
لالایی شهین، گجه لر، گجه لر، قره گجه لر، مرحله در یار یار و ... .
اما کار و بار و سرشت و سرنوشت عشایر هماره با یک نام درخشان و زیبا گره خورده بود و از دوران کودکی، این نام با شکوه و رازآمیز: «محمد بهمن بیگی» در ذهن و زبان و ضمیرم طنینی خوش و دلکش افکنده بود. برای من یک عمر، ترنم نام بلند و موسیقاییِ بهن بیگی چونان نگینی بود بر حلقۀ این همه رنگ و آهنگ و افسانۀ کوچ و ییلاق و قشلاق. نسیم عطرآگین و رنگ رنگ بهاری بود در پگاهنگامِ کوچ ایل وقتی از شیب شورانگیز زاگرس سرافراز و گردنکش سرازیر می شد. بوی گچ و تخته سیاه و قلم و کاغذ و کتاب و دفتر می داد. گویی چادر سپید و مغروری بود در میان سیاه چادرهای صمیمی ایل.
بهمن بیگی نماد غرور و غیرت و شجاعت بود اما چیزی بیش از این
نیز. چرا که نماد فاخر دانش بود و بینش و زندگی راستین و خواندن و نوشتن و آموختن
و روشنگری. مجسمۀ دانایی بود و دانایی مجسم. نامش را نیز می پرستیدم و بر دیدۀ دل
و جان می نهادم. سال ها گذشت و در دوران دانشگاه با کتاب هایش آشنا شدم. «بخارای
من ایل من»، «به اجاقت قسم» و «اگر قره قاج نبود» و ... و این کتاب ها با آن نثر
سحرانگیز و روحنواز و افسون و افسانه ای که در جانم می دمید، چنان وجودم را شکار
کرد که بر ژرفا و گسترۀ عشق و ارادتم بدان دانشی مردِ فرزانه و یگانۀ دوران افزود.
دیدار بهمن بیگی همیشه برایم قلّه ای فتح ناشدنی و رؤیایی دست
نایافتنی بود تا اینکه چند سال پیش از این، همزمان با نمایشگاه بین المللی کتاب، یکی
از دوستان و خویشاوندان
اهل دل و ادبم، به من مژده داد که نخستین بار در یکی از سالن های نمایشگاه قرار
است مراسم نکوداشتی برای استاد بهمن بیگی برگزار کنیم و از من خواست که اجرای این
برنامه را برعهده بگیرم.
خدای من!
زیارت شهِ عبدالعظیم و دیدن یار
چه خوش بوَد که برآید به یک کرشمه، دو کار!
دیدار یکی از اسوه های بشکوهِ زندگی ام در حالی که افتخار اظهار عشق و احترام و ارادت به ساحتِ والای آن عزیز دردانۀ بی بدیل و نازنین بی قرین، نصیب این ارادتمند کمترین شده بود.
هم تازه رویم هم خجل، هم شادمان هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این اِنعام را
با جان و دل پذیرفتم یا بهتر بگویم برای این کار پرافتخارِ سعات بار پذیرفته شدم و نشستم و با تمام ارادت دیرین و ذوق و شور و شوق شیرینی که به آن مرد مردستان داشتم، متنی ادبی نوشتم و گفتم آنچه می دانستم و می توانستم؛ نه آنچه درخورِ شأن و شوکت آن بزرگمرد جاودانه بود. روز بعد در سالنی که لبریز از جمعیت شیفته و قدردانِ او بود، سرانجام بهمن بیگی را دیدم. به قول افشین علای عزیز:
او چو خورشید بود و من فانوس
حالت قطره بود و اقیانوس!
نمی دانم دستش را بوسیدم یا نه اما همان نگاه تشنه و ستایشگرم
از هزاران بوسۀ شوق، گرم تر و عاشقانه تر بود. جاودانیاد دکتر قیصر امین پور و
دکتر رستگار فسایی نیز حضور داشتند. پشت تریبون رفتم، رو به روی آن مرد مردستان
ایستادم و نوشتۀ سراسر شور و شیدایی ام را تقدیم حضورش کردم و نگذاشتم این آرزو بر
دلم بماند که در محضر ذوق پرورش بگویم در چشم باور من، او چقدر والاست و چقدر دوستش
داشته ام و عمر و زندگانی پربار و برکتش را ستوده ام و می ستایم.
از چادر سپید مدرسه هایش در قلب سیاه چادرهای ایل گفتم؛ از
بخارایش ایلش؛ از جستجوی جاودانۀ بهاران در جان جویان مردان و زنان ایل و از خدمت
بی مزد و منتی که به فرهنگ و دانش ایران زمین داشته است، از هزاران هزار کودک
معصوم عشایری که با عشق و همت او باسواد و معلم و پزشک و مهندس و خلبان و ... شدند
و فرهنگ و دانایی را در جای جای ایران زمین و گسترۀ جهان به ارمغان بردند؛ از
اینکه پینۀ دستان تردِ دخترکان مظلوم ایل را با قلم و کتاب آشتی داد و از اینکه تردید
نکند که به جاودانگان تاریخ فرهنگ و دانش این مرز و بوم پیوسته است و ... .
باری، قامت افراشته و حماسی اش، چشمان درشت، برجسته، زیرک و
اساطیری اش، چهره ای زیبا، پدرانه و با شکوه که نشان از فرزانگی، والامنشی و روحی
فاخر و فراتر از ابتذالِ روزمرّگی و روزمَرگی و میانمایگی امروزهای ما داشت؛ دستان
سترگ، اما مهربان و لطیفش، آراستگی و پیراستگی و شوخ و شنگی صداقت آمیز کلامش،
نگاه نافذش که گویی تاریخچۀ شورانگیز ایل و آموزش و پرورش آن را در یک آن برایت
شرح می داد، جان و جهانِ راستینِ معلمی اش، قدمت و قداست بی آلایشش و حوزۀ ربایش
اجتناب ناپذیری که پیرامون وجود تابناکش بود و هرچه و هرکس را می ربود و دریچۀ جان
تو را به واهه های سبزاسبز و روشن وارستگی و فرزانگی می گشود و تردی و طراوت جانی
که یادآور سپیده دمان ستیغ های سرکش زاگرس و دنا بود ... این نمای نزدیک بهمن بیگی
من بود!
از او دعوت کردم که همگان و همگنان را با سخنانش بنوازد. پیش آمد و پدرانه و معلمانه، ذره پروری کرد و این ارادتمند دیرینش را در بارش مهر بی دریغ و بی غروبش نواخت ... لختی از آنچه در دلم بود تقدیم ساحت والایش کردم. برای مردم سخن گفت و دُر سفت و مردی دیدیم فراتر از آنچه تا آن روز دیده و تجربه کرده بودیم.
پس از آن، کتاب زیبای «به اجاقت قسم» را با خط زیبایش امضا کرد
و به من تحفه داد و رفت.
شوربختانه دیگر ندیدمش اما هنوز و هنوز و همیشه به احترام نام
بلند و فروزانش تمام قد می ایستم و با ادب و ارادت و فروتنی تمام، خاطرۀ شیرین و
شکّرین زیارتش را در کام جان و جهانم مزمزه و زمزمه می کنم. من محمد بهمن بیگی مرد
بی بدیل و دانشمند ایل را چشم در چشم دیده ام پس خوشبختم و خوش وقت.
روحش شاد و راهش پر از طنین درای کاروان دانش و بینش و فرهیختگی باد!